عرشیاعرشیا، تا این لحظه: 14 سال و 4 ماه و 22 روز سن داره

تنها بهونه زندگی مامان و بابا

ساري

سلام گل پسرم من و تو باباجون جمعه گذشته يعني 28/04/92 رفتيم ساري پيش خاله گلي،نيكي جون ،عمو ابراهيم.نيكي تا تو رو ديد اونقدر جيغد كشيد نگو كه نپرس خيلي باحال بود تو و نيكي خيلي باهم بازي كرديد رختخواب ها رو ريختيد با ماشين نيكي جون بازي كرديد عكساشو ببين بعد عمو ابراهيم هم برات يه فرغون با بيلچه خريد خيلي خوشگل بود دست عمو ابراهيم و خاله گلي جون درد نكنه. ما هميشه شرمنده اونا هستيم.اينم از عكسات كه با نيكي جون زلزله گرفتي اين هم يه عكس ديگه: ...
2 مرداد 1392

لباس بن تن

سلام عرشياي عزيز،چند روز پيش من و بابا رفتيم  فروشگاه تونل برات لباس بن تن خريديم آورديمت خونه سريع پوشيدي خيلي ناز شدي ...
2 مرداد 1392

لباس پليسي

سلام پسرم عرشياي من ،پسرم بابابزرگ برات يه لباس پليسي خريد تو خيلي دوستش داري خيلي خوشگل مي شي ببين عكستو ...
29 خرداد 1392

شعر سه سالگي

پسرم سه ساله كه تو اومدي            كه منو به خنده مهمونم كني كه غمو از دل من بروني و                 مرهم باشي و درمونم كني تو بهار عمر مني عزيز من                  واسه پاييز دلم تو چاره اي شب و روزش ديگه فرقي نداره           تو تموم لحظه هام ستاره اي وقتي بيرون مي زنم از خونه مون        تويي كه هميشه دنبال مني مي رم و دلم كنارت م...
29 خرداد 1392

تقویم

عرشیای عزیز امروز 28/12/91 هست .بابایی ازت عکس گرفت تا برات توی تقویم 92 بگذاریم.اگه خدا بخواد می خوام برات با عکست تقویم بزنم .امروز دارم می رم پیگیرش شم. چند تا عکس ازت گرفتیم یکی را می خوایم بذاریم.
28 اسفند 1391

ماشین

سلام پسرم عرشیای عزیز می خوام یه چیزی بگم. بابایی امروز بندر بود.ماشین دست من بود قرار بود غروب من و تو با هم بریم دنبال بابایی.من تو رو گذاشتم تو ماشین تا برم در رو ببندم .اگه بدونی چکار کردی؟تو پسرک شیطونم یهو ماشینو روشن کردی من خیلی تعجب کردم آخه تو سه ساله هستی چطور این کارو کردی؟وروجک مامان ...
28 اسفند 1391

انگوله

سلام عرشیا جون ،پسر خونه ، یه روز تو تو دست خاله فرشته النگو دیدی بعد گفتی خاله انگوله داره .تو این موقع 3 سالت بود که به النگو انگوله می گفتی قربونت برم. وقت ازت می پرسم خاله بهشته چند تا پسر داره می گی 2 تا یکی جواد تپلو یکی پسر کوچولو بعد می گم اسم پسر کوچولو چیه می گی عرشیا. ع زززززززززززززززززززززززززززززززززززززززززززیزم
2 آبان 1391

رستوران

سلام عرشیا جان.منم پدرت. یادمه کوچیک بودی یعنی دو سالت بود.   خیلی دوست داشتی بری رستوران یه شب رفتیم رستوران اکبر جوجه من وتو مادرت بعد تو روی صندلی نشسته بودی که اینقدر سرگرم خوردن بودی که حواست نبود که جیش زدی بعد جیشد از روی صندلی همین جور میریخت پایین بعد یه دفعه داد زدی مامان من جیش زدم مامانت میگه خیلی خوب باشه ولی تو همین جور تکرار میکری بعد مامانت تو رو بلند کرد برد بیرون بعد یکی اومد گفت تو چرا تنها شدی گفتم این پسره نوشابه رو ریخت پایین مادرش گرفت بردش هیچی اقا عرشیا یه خاطره باحال تو اکبر جوجه برامون گذاشتی
31 تير 1391